فرار از کشآمدنِ زمان
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:5 دقیقه

فرار از کشآمدنِ زمان
سعیده ملکزاده
فرار از کشآمدنِ زمان
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
من دو سال ۱۲ساله، یکسالونیم ۱۵ساله و تقریباً سهسال ۱۸سالم بود. این تکرار لجوجانهی سالها، تلاش بیهودهای بود برای جمعکردن مشتی خاطرهی خاص و فراموشنشدنی. میخواستم کاری خارقالعاده در کارنامه داشته باشم که کمی از این تجربیات ساده و معمولی روزمره کمیابتر باشد، اما متوسط و معمولیبودن بیشترین چیزی بود که زندگیام را فرا گرفته بود. من دانشآموز معمولی یک مدرسهی معمولی بودم. قیافهی معمولی و دوستان معمولی داشتم. حتی فرزند میانهی یک خانوادهی معمولی بودم. انگار به دنیا آمده بودم که فقط جایگاه ذخیره خالی نماند. نه مثل خواهر بزرگم سالها تکفرزند و سپس مورداعتماد و احترام بودم و نه مثل برادر کوچکم تکپسر تهتغاری و باهوش خانواده. تمام دستاورد و موفقیتهایم، نسخهای نهایتاً کمی پرزرقوبرقتر از فرزند ارشد خانواده بود. انگار پدر و مادرم میگفتند: آفرین! اما این را که قبلاً دیده بودیم. دیگر چه در چنته داری؟ و من قصد داشتم چیزهای واقعاً جدید و فوقالعادهای نشانشان دهم. هرچند برای این کار بهاندازهی کافی، کافی نبودم. باتوجه به تغییر و رشد سریع معیارهای کمال، زمان کافی هم نداشتم. پس مجبور بودم هر سن را چندسالی زندگی کنم و چندینسال در وقت اضافهی ۱۸ سالگی بمانم تا کمتر حس بازندهبودن داشته باشم.
یکی دیگر از تلاشهای نافرجامِ من برای فرار از نامرئیبودن و تبدیل به هیچکس شدن، این بود که دربارهی هرچیزی، خاطره، ماجرا یا فکتی در آستینم داشته باشم و مثل دلقک سیرک برای خنداندن و جلب توجه تقلا کنم و با کمی پر آبوتابتر کردن دانستهها و تجربیاتم، هویت و ارزشمندیام را از چنگال معمولیبودن نجات دهم. مثلاً با توصیفات پرشورم ممکن بود دل دوستم حتی گیلاس کرمخوردهی ارگانیک یا خیار با مقدار کافی نمک بخواهد. من بوی نان سادهای که چهارشنبهها ساعت ۵ صبح از پنجرهی اتاقم میآمد را واقعا هوسانگیز میدانستم و حتی با وجود تنوع و جذابیت شیرینیهای قنادی کوچهپشتیمان، بهنظرم در حق این نان اجحاف شده بود. در ستایش تناسب بینقص دمای آبی که بعد از آخرین امتحان ترم خوردم هم کم نمیگذاشتم و با پراید در خیابانها دور دور کردن، در خاطرههایم کلی صحنههای اسلوموشن جذاب داشت. من خواندنِ رمانی گمنام در تخت میانی و خفقانآور قطار را لایق استوریشدن میدانستم و گاهی خواهر داشتن را چنان مملو از موهبت توصیف میکردم که کسانی هم که مثل خودم خواهر داشتند از اینکه این جایگاه میتواند چه آپشنهایی داشته باشد متعجبانه نگاهم میکردند. میدانستم که این توصیفاتم شاید چنان تکراری و معمولی باشند که حتی ارزش بیانکردن نداشته باشند، اما با خودم میگفتم مگر همین سادهترین چیزها نیست که میتواند خالصترین زیباییها و عمومیترین لذتها را تداعی کند؟
با تمام اینها، من هم تحتتأثیر مدفونبودن در الزاماتِ غیرمعمولی برتری، تصمیم گرفتم اطرافیانم را با این خنزرپنزرهای درون افکارم کسل نکنم؛ تا اینکه بعد از مدتها دوستی قدیمی را ملاقات کردم. میگفت اینکه در جواب "چهخبر؟" فقط گفتم "سلامتی"، یعنی یکجای کارم میلنگد. با همین منطق آنقدر سوالپیچم کرد که متوجه دیدگاه و تصمیم جدیدم شد و البته با آن مخالف بود. در کمال ناباوریام میگفت اینکه تقریباً هرروز در زنگهای تفریح میتوانستم از ماجراهای خاکسپاری دخترعموی تازهعروسم تا افتادن اولین دندان شیری برادرم، یا از احساسات پرطمطراقم دربارهی فیلمی که بهنظرش فقط در حد سرگرمی آخرهفته خوب است، تا تحلیل و بررسی عدم تناسب رنگی اکسسوریهای فلانی، باعث میشده با لذت و کنجکاوی بیشتری به جزئیات روزمره توجه کند. نمیدانم چقدر حق با او بود. شاید چشمانم بتوانند چیزهای فوقالعادهی فراوانی را از دور به تماشا بنشینند، اما دستم به چیزی جز همین روزمرگیها نمیرسد. تلنگر دوستم بهانهای شد تا دوباره بهجای جستوجوی فرسایندهی چیزهای غیرمعمولی در خلأ، به همین چیزهای ملموس و سادهی اطراف بسنده کنم، از جهنم کمالگرای داخل جمجمهام کمی مرخصی بگیرم و معمولیبودن که لفظ جدیدی برای شکست محسوب میشود را کودکانه درک و تجربه کنم. گمان کنم این سهلانگاری تعمدانه به دستیابی کمال چیزها، مرا به کمال ذاتی تجربیات معمولی نزدیکتر میکند؛ کمال ذاتی ناشی از زیباسازی شخصی چیزهای ساده و البته حیرتآور.
گسترش بیامان بهاشتراکگذاری زندگیهای ایدهآل و تفریحات بینقص، شاید بتواند انگیزهی جذابی برای پیشرفت و تغییر سبک زندگی باشد، اما برای من بیشتر ذوقوشوق چیزهای معمولی را از بین میبرد و این هراس سقوط به سطح آدمهای معمولی، لذت روزمرگیها را از دماغم در میآورد؛ لذتهای سادهی تراشنخوردهای که هرچند ناقص، بخش بزرگی از واقعیت زندگیام را تشکیل دادند. گاهی به این فکر میکنم که در ورای تمام این طبقهبندی موقت ارزشها و تجربیات، همهچیز بهطرز مسخرهای مشابه و یکساناند. شاید این قمارم برای رسیدن به چیزهای جدید و خاص، تنها راه فراری از ملال روزمرگیهاست؛ راه فراری از پذیرش خودم و زندگی به همین شکل بدقواره و چموشی که هست، نه آنگونه که جهان مدپرست و مصرفگرا دوست دارد باشد.
حدود دو سال از آخرین سالی که ۱۸ ساله بودم میگذرد. تمرکزم را از روی تعداد گردشهایم به دور خورشید برداشته و روی غلظت زمان کایروس گذاشتم. کایروس یکی از دو تعبیر یونانیان از زمان است. کرونوس به معنای زمان کمیست یا همانی که نشان میدهد فقط ۵ دقیقه تا آخر کلاس زمینشناسی باقی مانده؛ و دیگری کایروس به معنای زمان کیفی یا غلظت زمان که نشاندهندهی همان ۵ دقیقهی آخر کلاس است که انگار بهاندازهی ۳۰ دقیقه کش میآید. مطمئناً نمیتوانم تاثیری بر سرعت حرکت عقربههای ساعت بگذارم، اما شاید اگر در آن ۵ دقیقهی وامانده، چشم از ساعت بردارم و با دنبالکردن تقلای یک مورچه، تلاش برای شناسایی اشکال نهفته در ابرها یا نامهنگاریهای فاقدمحتوا اما خندهدار با دوستم، بتوانم تجربیات و احساسات غیرمعمولی دلچسبی را از دل معمولیترین چیزها بیرون بکشم و صدای زنگ تفریح غافلگیرم کند.

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.